اي باد صبح بين که کجا مي فرستمت
نزديک آفتاب وفا مي فرستمت
اين سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا مي فرستمت
تو پرتو صفائي از آن، بارگاه انس
هم سوي بارگاه صفا مي فرستمت
باد صبا دروغ زن است و تو راست گوي
آنجا برغم باد صبا مي فرستمت
زرين قبا زره زن از ابر سحرگهي
کانجا چو پيک بسته قبا مي فرستمت
دست هوا به رشته جانم گره زده است
نزد گره گشاي هوا مي فرستمت
جان يک نفس درنگ ندارد گذشتني است
ورنه بدين شتاب چرا مي فرستمت؟
اين دردها که بر دل خاقاني آمده است
يک يک نگر که بهر دوا مي فرستمت