چه نشينم که فتنه بر پاي است
رايت عشق پاي برجاي است
هرچه بايست داشتم الحق
محنت عشق نيز مي بايست
صبر با اين بلا ندارد پاي
بگريزد نه بند بر پاي است
راستي به که صبر معذوراست
بر سر تيغ چون توان پاي است
بيخ اميد من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پيراي است
کار من بد شده است و بدتر ازين
هم شود، تا فلک بر اين راي است
از که نالم بگو ز کارگزار
يا از آن کس که کار فرماي است
ناله دارد ز زخم، مار سليم
مار از آن کس که ما را فساي است
خيز خاقاني از نشيمن خاک
که نه بس جاي راحت افزاي است