زآتش انديشه جانم سوخته است
وز تف يارب دهانم سوخته است
از فلک در سينه من آتشي است
کز سر دل تا ميانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامي گردون روانم سوخته است
شعله هاي آه من در پيش خلق
پرده راز نهانم سوخته است
دولتي جستم، وبالم آمده است
آتشي گفتم، زبانم سوخته است
ديده اي آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نايب خاقانيم
آسمان زين رشک جانم سوخته است