کار گيتي را نوائي مانده نيست
روز راحت را بقايي مانده نيست
زان بهار عافيت کايام داشت
يادگار اکنون گيايي مانده نيست
وحشتي دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کآشنايي مانده نيست
دل ازين و آن گريزان مي شود
زانکه داند با وفايي مانده نيست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدايي مانده نيست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربايي مانده نيست
با عنا مي ساز خاقاني از آنک
خوش دلي امروز جايي مانده نيست