آهي بهوا چتر زد و چرخ برين شد
داغي بغبار الم آسود و زمين شد
بشکست طلسم دل و زد کوس محبت
پاشيد غبار نفس و آه حزين شد
نظاره بصورت زد و نيرنگ گمان ريخت
انديشه بمعني نظري کرد و يقين شد
آن آينه کز عرض صفا نيز حيا داشت
تا چشم گشوديم پريخانه چين شد
غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقيق
برگشت نکاهم زخود و آينه بين شد
گل کرد زمسجودي من سجده فروشي
يعني چو هلالم خم محراب جبين شد
عنقائيم از شهرت خود گشت فزونتر
آخر پي گمنامي من نقش نگين شد
دل خواست بگردون نگرد زير قدم ديد
آن بود که در يک نظر انداختن اين شد
هر لحظه هوائيست عنان تاب دماغم
رخشي که ندارم بخيال اين همه زين شد
از عالم حيراني من هيچ مپرسيد
آئينه کمند نگهي بود که چين شد
وقت است که بر بيکسي عشق بگرييم
کاين شعله زخار و خس ما خاک نشين شد
در غيب و شهادت من و معشوق همانيم
(بيدل) تو براني که چنان بود و چنين شد