موي پيري بست بر طبع حسد تخمير صلح
داد خون را با صفا آئينه دار شير صلح
آخر از وضع جنون عذر علايق خواستم
کرد با عرياني ئي ما خار دامنگير صلح
زين تفنگ و تير پر خاشيکه دارد جهل خلق
نيست ممکن تا نيارد در ميان شمشير صلح
مطلب ناياب ما را دشمن آرام کرد
با خموشي مشکل است از آه بي تأثير صلح
بر تحمل زن که ميگردد درين دير نفاق
صلح از تعجيل جنگ و جنگ از تأخير صلح
با قضا گر سر نخواهي داد کو پاي گريز
اختياري نيست اين آماج را با تير صلح
مرد را چون تيغ در هر امر يکرو بودن است
نيست هنگام دعا بي خجلت تذوير صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزدي کر است
خلق را چون حلقه با هم داد اين زنجير صلح
در طلسم جمع اضدادي که بر هم خوردني است
آب ميگردم زخجلت گر نمايد دير صلح
اعتبارات آنچه ديدم گفتم اوهام است و بس
جنگ صد خواب پريشان شد بيک تعبير صلح
دوش از پير خرد جستم طريق عافيت
گفت اي غافل بهر تقدير با تقدير صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد (بيدل) بجنگ لشکر تصوير صلح