هيچکس جز ياس غمخوار من ديوانه نيست
بر چراغ داغ غير از سوختن پروانه نيست
چشمه داغي بذوق سوختن جوشيده ام
آب چون خورشيد غير از آتشم در خانه نيست
کي شود برق نگه دامن شکستنهاي اشک
رفتن از خويش است اينجا بازي طفلانه نيست
شيوه مجنون زوضع نامداران روشن است
سنگ بر سر کي زند خاتم اگر ديوانه نيست
عمرها شد در خيال نفي هستي سرخوشيم
باده ما جز گداز شيشه و پيمانه نيست
هر نفس فرصت پيام مژده ديدار اوست
صد مژه بر خواب پا بايد زدن افسانه نيست
دل بانداز غبار ناله از خود رفته است
ريشه ما هر قدر بر خويش بالد دانه نيست
داغ نيرنگ تغافل مشربيهاي دلم
عالمي ناآشنا ميگردد و بيگانه نيست
اي هجوم بيخودي رحميکه در ضبط شعور
لغزش وامانده ما آنقدر مستانه نيست
(بيدل) ارباب تماشا از تحير نگسلند
چشم را غير از نگه پيداست شمع خانه نيست