نه دير مانع و ني کعبه حايل افتاد است
ره خيال تو در عالم دل افتاد است
فسون عشق بجام نياز ناز چه ريخت
که حسن سرکش و آئينه غافل افتاد است
حساب سايه و خورشيد تا ابد باقيست
ادب پرستي و ديدار مشکل افتاد است
چه وانمايدم اين هستي عدم تمثال
نديدن آئينه ئي در مقابل افتاد است
دران مقام که عدل کرم بعرض آيد
بريدنيست زبانيکه سايل افتاد است
تردديکه درو مزد راحت است کجاست
نفس در آتش پرواز بسمل افتاد است
زبس غبار که دارد طبيعت امکان
سفينه در دل دريا بساحل افتاد است
بلاي کجرويت را کسي چه چاره کند
که هرزه گردي و رختت بمنزل افتاد است
چگونه حسن بصد رنگ جلوه نفروشد
که جاي آينه در دست او دل افتاد است
بآن بضاعت عجزم که گاه بسمل من
بجاي خون عرق از تيغ قاتل افتاد است
بکلفت دل مايوس من که پردازد
هزار آينه زين رنگ در گل افتاد است
کدام ناله چه دل (بيدل) اينقدر دانم
که حيرتي بخيالي مقابل افتاد است