نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصوير ميانت بهمان موي ميان بست
از غيرت ناز است که آن حسن جهانتاب
واکرد نقاب از رخ و بر چشم جهان بست
شهرت طلبان غره اقبال مباشيد
سرهاست درينجا که بلندي بسنان بست
سامان کمال آنهمه بر خويش مچينيد
انبوهي هر جنس که ديديم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشايد
زان تير بينديش که خود را بکمان بست
ترک طلب روزي از آدم چه خيال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مرديم و زتشويش تعلق نگسستيم
آدم بيچاره که افسار خران بست
چون سبحه جهاني بنفس کلفت دل چيد
هر جا گرهي بود برين رشته ميان بست
هر موج درين بحر هوسگاه حبابيست
زينسان همه کس دل بجهان گذران بست
کس محرم فرياد نفس سوختگان نيست
شمع از چه درين بزم بهر عضو زبان بست
عمريست زهر کوچه بلند است غبارم
بيداد نگاه که برين سرمه فغان بست
(بيدل) همه تن عبرتم از کلفت هستي
جز چشم زتصوير غبارم نتوان بست