نشه هستي بدور جام پيري نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معني در هجوم اشک عشرت چيده اند
صبح را در موج شبنم خنده دندان نماست
عافيت خواهي وداع آرزوي جاه کن
شمع اين بزم از کلاه خود بکام اژدهاست
کر زاسرار آگهي کم نيست نقصان از کمال
چون خط پرکار خواندي ابتدايت انتهاست
بعد مردن هم نيم بي حلقه زنجير عشق
هر کف خاکم بدام گردبادي مبتلاست
موي پيري ميکشد ما را بطوف نيستي
شعله سان خاکستر ما جامه احرام ماست
سينه صافانرا هنر نبود مگر اسباب فقر
جوهر اندر خانه آئينه نقش بورياست
گر زدامن پاکشيدي دست از آسايش بدار
چون سخن از لب قدم بيرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجده حق مانع دل ميشور
دانه را گردن کشي سرمايه نشو نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زيستن
بيتو صبحم شام مرگ و شام من روز جزاست
شوق ميبالد خيال ماحصل منظور نيست
جستجو بي مقصد است و گفتگويي مدعاست
در عدم هم کم نخواهد گشت (بيدل) وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست