گوهر دل زسخن رنگ صفا باخته است
زنگ اين آينه يکسر نفس ساخته است
مکش اي جلوه زدل يکدونفس دامن ناز
که هنوز آينه تمثال تو نشناخته است
حسن خوبان که کتان مه تابان تواند
تا تو بي پرده نه ئي پرده نينداخته است
جلوه ها مفت تو اي ناله چه فرصت طلبي است
که نفس هم نفسي آينه پرداخته است
از قمار من و ما هيچ نبرديم افسوس
رنگ جنسيست که نقدش همه جا باخته است
عجز ما آنسوي تسليم گرو مي تازد
سايه در جنگ سپر هم سپر انداخته است
هرزه بر خويش ننازي که درين بزم چو شمع
سر تسليم همان گردن افراخته است
هر دو عالم چو نفس در جگرم سوخته اند
شعله وادي مجنون چه قدر تاخته است
پيش از ايجاد نفس قطع هوسها کرديم
صبح هستي دم تيغي بخيال آخته است
هيچ پرواز زخاکستر خود بيرون نيست
(بيدل) اين هفت فلک بيضه يک فاخته است