کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست
هر جا مژه بلند کني بارگاه اوست
دل را برون زخود همه يک گام رفتني است
گر برق ناله نيست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت زبس رساست
گرد شکسته نيز درين ره کلاه اوست
اي بيخبر زصاف دلان احتراز چيست
زنگيست آنکه آينه روز سياه اوست
تا راه عافيت سپري مشق عجز کن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ريشه کاري دل وحشت ثمر مپرس
هر جا زخود برآمده ئي هست آه اوست
زاندم که مه بنسبت رويت مقابل است
باريکي هلال لب عذرخواه اوست
مشکل که دل شکيبد از آئينه داريش
خورشيد هم زهاله پرستان ماه اوست
حسرت شهيديم بهوس داغ کرده است
در خاک و خون سريکه ندارم براه اوست
امشب عيار حسرت (بيدل) گرفته ايم
هر اشک بوته ئي زگداز نگاه اوست