عمريست بچشمم زنم اشک اثر نيست
اي دل تو کجائي که غبارت بنظر نيست
محرومي غفلت نظري را چه علاج است
خلقيست درين خانه برون در و در نيست
وهم آئينه خلق بزنگار گرفته است
گر چشم گشائي مژه ات پيش نظر نيست
طاقت همه را در دم شمشير نشانده است
تا سينه درين معرکه باقيست سپر نيست
با لعل بتان سهل مدان دعوي ياقوت
کم نيست دم لاف همانرا که جگر نيست
تشويش تردد مکش از فکر ميانش
دست تو گر اينجا نشود حلقه کمر نيست
بيدردي ما زير فلک سخت غريب است
در خانه دوديم و کسي را مژه تر نيست
اميد فنا نيز درين بزم فضوليست
اي شمع درينجا همه شام است سحر نيست
چون شيشه ساعت بفسونخانه گردون
زير قدم آنخاک نيابي که بسر نيست
معيار برومندي اين باغ گرفتيم
سرها بسر دار رسيده است ثمر نيست
جان و جسد عشق و هوس جمله سرابست
کس نيست کند فهم که هستي چقدر نيست
اي گرد پرافشان سحر در چه خيالي
چين کن زه دامن که گريبان دگر نيست
نامحرم پرواز فنايم چه توان کرد
چون ونگ پري دارم و سر در ته پر نيست
(بيدل) اگر اينست سر و برگ شعورت
هر چند بآن جلوه رسي غير خبر نيست