عرق فشاني شبنم درين حديقه گواه است
که هر طرف نگرد ديده انفعال نگاه است
حساب سايه و خورشيد هيچ راست نيايد
متاع منتظران زنگ و حسن آينه خواه است
غباردشت عدم را کدام فعل و چه طاعت
زما اگر همه آهنگ سجده است گناه است
بهر کجا اثر جلوه ات نقاب گشايد
حقيقت دو جهان ماجراي برق و گياه است
زحال مردم چشمم توان معاينه کردن
که در محيط غمت خانه حباب سياه است
سراغ عافيتي نيست در قلمرو امکان
براي شعله ما در گذار خويش پناه است
طريق عالم عجزي سپرده ايم که آنجا
سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است
زفقر شيفته جاه غير مرگ چه فهمد
که شمع را سرو برگ نفس ببند کلاه است
کتان نه ايم وليکن زبار منت عشرت
به آبگينه مار سنگ به زپرتو ماه است
توان زگردش رنگم بدرد عشق رسيدن
دلي گداخته آبي بزير اين پر گاه است
چو صبح در قفس زخم آرزوي تو دارم
تبسمي که غبار هزار قافله آه است
بمحفلي که دهد سرمه ات صلاي خموشي
خروش ساز قيامت صداي تار نگاه است
بخانمان نکشد آرزوي الفت (بيدل)
مثال وحشي ما را خيال آينه چاه است