صاف طبعانرا غمي از خار خار کينه نيست
زحمت مژگان بچشم گوهر و آئينه نيست
در زراعتگاه امکان بسکه بيم آفت است
خلق را چون دانه گندم دلي در سينه نيست
فيل صاحب منصب است و گاو خر روزينه دار
فخر انساني زروي منصب و روزينه نيست
قسمت منعم زدنيا بند وسواس است و بس
قفل را جز عقده دل حاصل از گنجينه نيست
ابر دارد در نمد آئينه گلزار را
پنبه داغم بغير از خرقه پشمينه نيست
مشکلست آئينه از زنگ صفا پرداختن
گر همه سنگ است دل فارغ زمهرو کينه نيست
جز خيالت دل نشين ما نگردد نقش غير
عکس چون حيرت مقيم خانه آئينه نيست
در محبت ره نورد جاده در ديم و بس
چون سحر جولان ما بيرون چاک سينه نيست
پي نبرد انديشه بر بطلان احکام نفس
سالها رفت از خود و تقويم ما پارينه نيست
چند روزي شد بهستي ريشه پيدا کردنت
ميتوان کند از زمين کاين نخل پر ديرينه نيست
بهر درد بينوائي صبر تسکين است و بس
دست بر دل زن که ديگر دلق ما را پينه نيست
سعد و نحس دهر (بيدل) کي دهد تشويش ما
همچو طفلان کار ما با شنبه و آدينه نيست