زير گردون طبع آزادي نوائي برنخاست
بسکه پستي داشت اين گنبد صدائي برنخاست
هر که ديديم از تعلق در طلسم سنگ بود
يکشرر آزاده ئي از خود جدائي برنخاست
عمر رفت و آه دردي از دل ما سر نزد
کاروان بگذشت و آواز درائي برنخاست
اينکه ميناليم عرض شکوه بيدردي است
ورنه از ما ناله درد آشنائي برنخاست
کشتي خود با خدا بسپار کز طوفان ياس
عالمي شد غرق و دست ناخدائي برنخاست
در هجوم آباد ظلمت سايه پر بي آبروست
مفت خود فهميد اگر اينجا همائي برنخاست
مفلسانرا مايه شهرت همان دست تهي است
تا بقيد برگ بود از ني نوائي برنخاست
خوش نگون بختم که در محراب طاق ابروش
ديده ام را يکمژه دست دعائي برنخاست
دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نيست
جلوها بيرنگ بود آئينه رائي برنخاست
خاطر ما شکوه ئي از جور گردون سر نکرد
بارها بشکست وزين مينا صدائي برنخاست
گر زمين برخيزد از جا نقش پا افتاده است
زين طلسم عجز چون من بيعصائي برنخاست
در هواي مقدمش (بيدل) بخاک انتظار
نقش پا گشتيم ليک آواز پائي برنخاست