زد هر نقد تو جز پيچ و تاب دشوار است
خيال گو مژه بر بند خواب دشوار است
دل گداخته دعوتسراي جلوه اوست
فروغ مهر نيفتد در آب دشوار است
مگر بقدر شکستن توان بخود باليد
وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است
اهل حال مجوئيد غير ضبط نفس
که لاف دانش و فهم از کتاب دشوار است
زحيرت آئينه ما بهم نزد مژه ئي
بخانه ئي که پر آب است خواب دشوار است
کسي بر آئينه مهر زنگ سايه نيست
بعالمي که تو باشي نقاب دشوار است
سراغ جلوه يار است هر کجا رنگيست
درين بهار گل انتخاب دشوار است
زدستگاه دل است اينقدر غرور نفس
وقار و قدر هوا بي حباب دشوار است
همه بوهم فرو رفته اند و آبي نيست
مگو که غوطه زدن در سراب دشوار است
زانفعال سرشتند نقش ما (بيدل)
تري برون رود از طبع آب دشوار است