زخويش مگذر اگر جوهرت شناسائيست
که خود پرستي عالم بهار يکتائيست
نه گلشني است به پيش نظر نه دشت و نه در
بلندي مژه ات منظر خودآرائيست
بهار رمز ازل تا چه وقت گيرد رنگ
هنوز نغمه ني تشنه لب نائيست
مگر زغيب برائيم تا عيان گرديم
زخود نشان چه دهد قطره ئي که دريائيست
زذات محض چه اسما که برنمي آئيم
جهان وهم و گمان فطرت معمائيست
دل از تکلف هستي جنون نمائي کرد
نفس در آئينه رنگ بهار سودائيست
ببزم وصل جنون ناگزير عشق افتاد
زمنع بلبل ادب کن بهار غوغائيست
کسي بستر عيوب نفس چه چاره کند
غبار نيستي آئينه ايم و رسوائيست
لطافتيست بطبع درشتي آفاق
مقيم پرده سنگ انتظار مينائيست
شکست بام و دري چند ميکند فرياد
که از هوس بدرآئيد خانه صحرائيست
بعرض نيم نفس کس چه گردن افرازد
حباب ما عرق انفعال پيدائيست
توهم دري چو شرر واکن و ببند بس است
بکارخانه فرصت عدم تماشائيست
فتاده ايم براهت چو سايه جبهه بخاک
زپيش ما بتغافل زدن چه رعنائيست
رعونتيست بطبعت که چون غبار سحر
اگر بباد روي پيشت اوج پيمائيست
تلاش کعبه و ديرت نميرود (بيدل)
بهشت و دوزخ خويشي خيال هرجائيست