ديده حيرت نگاهان را بمژگان کارنيست
خانه آئينه در بند در و ديوار نيست
انقياد دور گردون برنتابد همتم
همچو مرکز حلقه گوشم خط پرکار نيست
ناتواني سرمه در کار ضعيفان مي کند
رنگ گل را در شکست خود لب اظهار نيست
ميکشد بيمغز رنج از دستگاه اعتبار
جز خم و پيچ از بزرگي حاصل دستار نيست
فارغست از دود تا شد شعله خاکسترنشين
بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نيست
سايه اينجا پرتو خورشيد دارد در بغل
زنگ هم چون خلوت آئينه بي ديدار نيست
سد راه کس مبادا دور باش امتياز
هر دو عالم خلوت يار است و ما را بار نيست
از اثرهاي نفس چون صبح بوئي برده ايم
بيش ازين آئينه ما قابل زنگار نيست
غنچه دل چون حباب از خامشي دارد ثبات
خانه ما را بجز پاس نفس ديوار نيست
گر زدنيا بگذريم افسون عقبي حايل است
منزلي تا هست باقي راه ما هموار نيست
ديده ها باز است اما خواب مي بينيم و بس
تا مژه بر هم نيايد هيچکس بيدار نيست
بسکه مردم دامن احسان زهم وا چيده اند
(بيدل) از خست کسي را سايه ديوار نيست