شماره ٣٠٥: دل بسعي آب گرديدن طرب پيمانه است

دل بسعي آب گرديدن طرب پيمانه است
خودگذازي تر دماغيهاي اين ديوانه است
هر کجا نازيست ايجاد نيازي ميکند
خط چراغ حسن را جوش پر پروانه است
نالها در دل گره دارم بناموس وفا
ريشه ام چون موج گوهر در طلسم دانه است
عضو عضوم نشه کيفيت مژگان اوست
دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است
تا نميري رمز اين معني نگردد روشنت
کاشناي زندگي از عافيت بيگانه است
از کج انديشان نشان مردمي جستن خطاست
چشم کي دارد کمان هر چند صاحب خانه است
مگذر يداي ميکشان از فيض تعليم جنون
حلقه زنجير سرمش خط پيمانه است
دست رد پرداز سامان تماشا ميشود
طره تارنگه را موج مژگان شانه است
غفلت من کم نشد از سرگذشت رفتگان
چون ره خوابيده ام آواز پا افسانه است
عالم امکان ندارد از حوادث چاره ئي
در هجوم گرد سيل آبادي ويرانه است
چون حباب آخر نفس آشوب هستي ميشود
خانه ما سيل بنيادش هواي خانه است
ما باول گام از تمهيد وحشت جسته ايم
(بيدل) اينجا چين دامن ابجد طفلانه است