دل انجمن صد طرب از ياد وصال است
آباد کن خانه آئينه خيال است
کي فرصت عيش است درين باغ که گل را
گر گردش رنگست همان گردش سال است
اي ذره مفرساي بپرواز توهم
خورشيد هم از آينه داران زوال است
آن مشت غبارم که بپرواز طپيدن
در حسرت دامان نسيمم پر و بال است
آئينه گل از بغل غنچه جدا نيست
دل گر شکند سر بسر آغوش وصال است
هر گاه براه طلبت رفته ام از خويش
نقش قدمم آئينه گردش حال است
در خلوت دل از تو تسلي نتوان شد
چيزيکه در آئينه توان ديد مثال است
شد جوهر نظاره ام آئينه حيرت
باليدگي داغ مه از زخم هلال است
(بيدل) من و آن دولت بيدرد سر فقر
کز نسبت او چيني خاموش سفال است