شماره ٣٠٣: دل از ندامت هستي مکدر افتاده است

دل از ندامت هستي مکدر افتاده است
دگر زياس مگو خاک بر سر افتاده است
درين بساط تنزه کجا تقدس کو
مسيح رفته و نقش سم خر افتاده است
مرو بباغ که از خنده کاري گلها
درين هوسکده رسم حيا برافتاده است
فلک شکوه برا از فروتني مگذر
بلندي سر اين بام بر در افتاده است
بهر طرف نگري خودسري جنون دارد
جهان خطيست که بيرون مسطر افتاده است
بغير چوب زمينگيري از خران نرود
عصا کجاست که واعظ زمنبر افتاده است
کسي بمنع خود آرائيت ندارد کار
بيا که خانه آئينه بيدر افتاده است
سرشک آئينه نگذاشت در مقابل آه
زبي نمي چقدر چشم ماتر افتاده است
بعافيت چه خيال است طرف بستن ما
مريض عشق چو آتش به بستر افتاده است
فسانه دل جمع از چه عالم افسون بود
محيط در عرق سعي گوهر افتاده است
توهم بحيرت ازين بزم صلح کن (بيدل)
جنون حسن بآئينها درافتاده است