در وصلم و سيرم بگريبان خيال است
چون آينه پرواز نگاهم ته بال است
بيقدري دل نيست جز آهنگ غرورش
تا چيني ما خاک نگشتست سفال است
سايل بکف اهل کرم گر بغلط هم
چشمي بکشايد لب صدرنگ سوال است
از بيخبري چند کني فخر لباسي
پشميست که بر دوش تو در کسوت شال است
از مائده بي نمک حرص مپرسيد
چيزيکه بجز غصه توان خورد محال است
جهديکه زکلفتکده جسم برائي
هر دانه که از خاک برون جست نهال است
بگداز برنگي که پري داغ تو گردد
چون سنگ اگر شيشه برائي چه کمال است
بر جلوه اسباب توهم نفروشي
ديوار و در خانه خورشيد خيال است
لعل تو ببزميکه دهد عرض تبسم
موج گهر آنجا شکن چهره زال است
زين مائده يک لقمه گوارا نتوان يافت
نعمت همه دندان زده رنج خلال است
(بيدل) دل ما با چه شهود است مقابل
نقشيکه درين پرده به بستيم خيال است