شماره ٢٩٤: در گلستانيکه دلرا با اشاراتش سريست

در گلستانيکه دلرا با اشاراتش سريست
سبزه گر گل ميکند ابروي ناز دلبريست
ذوق پيدائي قيامت صنعت است آگاه باش
در کمين خودنمائيها پري مينا گريست
شش جهت جز کاهش و باليدن نيرنگ نيست
اختراع اين بسکه ماه نو جبين لاغريست
گلفروش است ازبهار لاله زار اين چمن
آتش داغيکه در پيراهنش خاکستريست
ظرف استعداد مستان ساقي بزم است و بس
باده گر خواهي همان لب باز کردن ساغريست
انفعال گمرهي در اعتراف عجز نيست
خامه تسليم ما را خط کشيدن مسطريست
صورت انگشت زنهاريم و قدي ميکشيم
در بلنديهاي ناخن گردن ما را سريست
در شگست رنگ يکسر ذوق راحت خفته است
شمع ما سر تا قدم سامان بالين پريست
حرص تا باقيست بايد غوطه در حرمان زدن
از توقع گر تواني چشم بستن گوهريست
يک دو دم در گوشه بي مدعائي واکشيد
صافي آئينه بيمار نفس را بستريست
سير زانو نيز ممکن نيست بي فرمان عشق
پيش ما آئينه است اما بدست ديگريست
نيستم نوميد رحمت گر دوتايم کرد چرخ
حلقه ام اما همان در پيش چشم من دريست
خواه در صحراست شبنم خواه در آغوش گل
هر کجا باشم بضاعتها همين چشم تريست
(بيدل) از اقبال ترک مدعا غافل مباش
در شکست آرزوها نااميدي لشکريست