در طپش آباد دهر حيرت دل لنگر است
مرکز دور محيط آب رخ گوهر است
چرخ زسرگشتگي گرد سحر ساز کرد
سودن صندل همان شاهد دردسر است
لاف هنر بيهده است تا ننمائي عمل
تيغ نگردد چنار گر همه تن جوهر است
نيست غبار اثر محرم جولان ما
کز عرق شرم عجز راه فضولي تر است
رشته ساز اميد در گره عجز سوخت
شوق چه شوخي کند ناله نفس پرور است
رهرو تسليم را راحله افتادگي
قافله عجز را خاک شدن رهبر است
تا بقبولي رسي دامن ايثار گير
شامه آفاق را صيت کرم عنبر است
بحث عدورامده جز بتغافل جواب
زانکه حديث درشت در خور گوش کراست
دام طيشهاي دل حسرت سير فناست
شعله بيتاب ما بسمل خاکستر است
روي که دارد عرق ديده سرشک آشناست
زلف که در تاب رفت نسخه دل ابتر است
چاک گريبان ما سينه بصحرا کشود
تنگي خلق جنون اينهمه وسعتگر است
(بيدل) ازين انجمن سرخوش در ديم و بس
بزم چو باشد شراب آبله اش ساغر است