شماره ٢٧٤: دارم زنفس ناله که جلاد من اينست

دارم زنفس ناله که جلاد من اينست
در وحشتم از عمر که صياد من اينست
برداشته چون ريگ روان دانه اشکي
آواره دشت طپشم زاد من اينست
مدهوش تغافلکده ابروي يارم
جاميکه مرا ميبرد از ياد من اينست
چون صبح بگردرم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه که شد رهزن فرياد من اينست
سنگي بجگر بسته ام از سختي ايام
آئينه ام و جوهر فولاد من اينست
هم صحبت بخت سيه از فکر بلندم
در باغ هوس سايه شمشاد من اينست
چشمي نشد آئينه کيفيت رنگم
شخص سخنم صورت بنياد من اينست
دارم بدل از هستي موهوم غباري
اي سيل بيا خانه آباد من اينست
هر ناله برنگ دگرم ميبرد از خويش
در مکتب غم سيلي استاد من اينست
دست مژه برداشتنم عرض تمناست
حيرت زده ام شوخي فرياد من اينست
از الفت دل چاره ندارم چه توان کرد
دام و قفس طائر آزاد من اينست
با هر نفسم لخت دلي ميرود از خويش
جان ميکنم و تيشه فرهاد من اينست
هر حرف که آيد بلبم نام تو باشد
از نسخه هستي سبق ياد من اينست
گردي شوم و گوشه دامان تو گيرم
گر بخت بفرياد رسد داد من اينست
چون اشک زسرگشتگيم نيست رهائي
(بيدل) چکنم نشه ايجاد من اينست