شماره ٢٦٨: خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است

خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
از که دورم که بخود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو از چشم جهان شست نگاه
گر تو خجلت نکشي آينه ها بسيار است
گوشه چشم تو محرومي کس نپسندد
گرتغافل مژه خواباند نگه بيدار است
نرود حق وفاي ادب از گردن ما
موج را بستن گوهر گره زنار است
در مقامي که جنون نشه عزت دارد
پاي بي آبله يکسر سر بي دستار است
ابرو تا بکجا خاک مذلت نشود
حرص در سعي طلب آنچه ندارد عار است
زر و سيمي که کني جمع و بدرويش دهي
طبع گر ننگ فضولي نکشد ايثار است
خواجه تا چند نبندد بتغافل در گوش
شور هنگامه محتاج دماغ افشار است
تاکي اندوه کج و راست زدنيا بردن
مهره عرصه شطرنج بصد رفتار است
غافلان چند هوا تا زجنون بايد بود
کسوت سرکشي شمع گريبان وار است
(بيدل) آخر بسر خويش قدم بايد زد
جاده منزل تحقيق خط پرکار است