شماره ٢٦٣: خلق را بر سر هر لقمه زبس سرشکيست

خلق را بر سر هر لقمه زبس سرشکيست
ناشتا گر شکني قلعه خيبر شکنيست
مگذرا زذوق حلاوتکده محفل درد
ناله پردازي ني عالم شکر شکنيست
نفس از ضبط طپش معني دل مي بندد
گوهرآرائي اين موج بخود درشکنيست
صد قيامتکده در پرده حيرت داريم
مژه بر هم زدن ما صف محشر شکنيست
سخت کاريست که با کلفت دل ساخته ايم
زنگ آئينه شدن سد سکندر شکنيست
ميبرد سعي فنا تنگي از آغوش حباب
وسعت مشرب ما تابع ساغر شکنيست
آرزو حسرت مژگان که دارد يارب
که نفس در جگرم بي خود نشتر شکنيست
محو کن عرض کمال و دل روشن درياب
صافي آينه آئينه جوهر شکنيست
ترک جمعيت دل سخت ندامت دارد
بحر يکسر عرق خجلت گوهر شکنيست
(بيدل) از خويش بجز نفي چه اثبات کنيم
رنگ را شوخي پرواز همان پرشکنيست