شماره ٢٥٣: حيرتم عمري باميد ندامت شاد داشت

حيرتم عمري باميد ندامت شاد داشت
جان کنيها ريشه ئي در تيشه فرهاد داشت
دل بکلفت سخت مجبور است از قسمت مپرس
آه ازان آئينه کز جوش نفس امداد داشت
بيتو در ظلمت سراي جسم کي بودي فروغ
پرتو مهر تو اين ويرانه را آباد داشت
لخت دلرا سد راه ناله کردن مشکلست
دست رد از برگ گل نتوان بروي باد داشت
پيش ازان کانديشه دام و قفس رهزن شود
طاير ما آشيان در خاطر صياد داشت
عالمي بر باد رفت و ريشه عجزم بجاست
ناتواني بر مزاجم جوهر فولاد داشت
آنچه بر دل رفت از ياد برهمن زاده ئي
کافرم گر هيچ کافر اين قيامت ياد داشت
بزده ام تا جلوه ئي نقب خرابيهاي دل
اين عمارت جاي خشت آئينه در بنياد داشت
ياد اياميکه در صحراي پرشور جنون
همچو موج سيل نقش پاي من فرياد داشت
انتخاب کلک صنع از حسن خط کرديم سير
بيت ابرو در ازل هر مصرع آن صاد داشت
ياس مطلب ناله ما را نفس فرسا نکرد
بي بري اين سرو را از ريشه هم آزاد داشت
بسکه پيکان بود (بيدل) غنچه اين گلستان
زهر خند زخم چون گل خاطر ما شاد داشت