شماره ٢٤٩: چه سحر بود که دوشم دل آرزوي تو داشت

چه سحر بود که دوشم دل آرزوي تو داشت
ترا در آينه ميديد و جستجوي تو داشت
بهر دکان که درين چار سو نظر کردم
دماغ ناز تو سوداي گفتگوي تو داشت
بدور خمکده اعتبار گرديديم
سپر و مهر همان ساغر و سبوي تو داشت
زخلق اينهمه غفلت که ميکند باور
تغافل تو زهر سو نظر بسوي تو داشت
نظر برنگ تو بستم نظر برنگ تو بود
خيال روي تو کردم خيال روي تو داشت
زما و من چقدر بوي ناز مي آيد
نفس بهر چه دميدندهاي و هوي تو داشت
غرور و ناز تو مخصوص کجکلاهان نيست
شکسته رنگي ما هم خمي زموي تو داشت
هزار پرده دريدند و نغمه رنگ نبست
زبان خلق همان معني مگوي تو داشت
چه جرعه ها که نه بر خاک ريختي زاهد
باين حيا نتوان پاس آبروي تو داشت
بسجده خاک شدي همچو اشک وزين غافل
که خاک هم تري از خشکي وضوي تو داشت
بگردش نگهت پي نبرد فطرت تو
که سبحه تو چه زنار در گلوي تو داشت
درين حديقه بصد رنگ پر زدم (بيدل)
زرنگ درنگذشتم که رنگ بوي تو داشت