شماره ٢٤٢: چون سحر طوما چاک سينه ام واکردني است

چون سحر طوما چاک سينه ام واکردني است
آرزو مستوري ئي دارد که رسواکردني است
چون حبابم داغ دارد حيرت تکليف شوق
ديده محروم نگاه و سير دريا کردني است
از نفس دزديدن بوي گلم غافل مباش
دامن پيچيده ئي دارم که صحرا کردني است
نيستم بيهوده گرد چارسوي اعتبار
مشت خاکي دارم و با باد سوداکردني است
خواهش کو تا توانم فال نوميدي زدن
سوختن را نيز خاشاکي مهياکردني است
جيب نازي ميدرد صبح بهار جلوه ئي
مژده اي آئينه رنگ رفته پيداکردني است
ميکند خاکستري گرد از نقاب اخگرم
قمري ئي در بيضه مينالد تماشاکردني است
قيد هستي برنتابد جوش استيلاي عشق
چون هوا گرمي کند بند قبا واکردني است
کشتي موج بطوفان شکستن داده ايم
تا نفس باقيست دست عجز بالاکردني است
پيکر خاکي ندارد چاره از عرض غبار
نسخه ما بسکه بي ربط است اجزاکردني است
عجز ميگويد به آواز حزين درگوش من
کز پر وامانده سير عافيتها کردني است
لطف معني بيش ازين (بيدل) ندارد اعتبار
از خيال نازکت بوي گل انشا کردني است