شماره ٢٣٤: جوش حرص از ياس من آخر زتاب و تب نشست

جوش حرص از ياس من آخر زتاب و تب نشست
گرد سودنهاي دستم بر سر مطلب نشست
نيست هر کس محرم وضع ادبگاه جمال
بر تبسم کرد شوخي خط برون لب نشست
مگذريد از راستيها ورنه طبع کج خرام
ميرسد جائيکه بايد بردم عقرب نشست
طالع دون همتان خفته است در زيرزمين
بر فلک باور ندارم از چنين کوکب نشست
دوستان بايد بياد آريد تعظيم وفاق
شمع هم در انجمن بعد از وداع شب نشست
بيش ازين بر پيکر بيحس مچينيد اعتبار
مشت خاکي گل شد و چون خشت در قالب نشست
شکر عزت هر قدر باشد بجا آوردني است
بوسه داد اول رکاب آنکس که بر مرکب نشست
روز اول آفرينشها مقام خود شناخت
آفرين بر وصف و لعنت بر زبان سب نشست
انفعال است اينکه بنشاند غبار طبع ظلم
هر کجا تبخاله گل کرد شور تب نشست
ميکشي کرديم و آسوديم از تشويش وهم
گرد چندين مذهب از يکجرعه مشرب نشست
(بيدل) از کسب ادب ظلم است بر آزادگي
ناله دارد بازي طفلي که در مکتب نشست