چشميکه ندارد نظري حلقه دام است
هر لب که سخن سنج نباشد لب بام است
بيجوهري از هرزه درائيست زبانرا
تيغي که بزنگار فرو رفت نيام است
مغرور کمالي زفک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگي طبع تو خام است
اي شعله اميد نفس سوخته تا چند
فرد است که پرواز تو فرسوده دام است
نوميديم از قيد جهان شکوه ندارد
بادام و قفس طاير پر ريخته رام است
کي صبح نقاب افگند از چهره که امشب
آئينه بخت سيهم در کف شام است
ني صبر بدل ماند و نه حيرت بنظرها
اي سيل دل و برق نظر اينچه خرام است
مستند اسيران خم و پيچ محبت
در حلقه کيسوي تو ذکر خط جام است
بگذر زغنا تا نشوي دشمن احباب
اول سبق حاصل زر ترک سلام است
گويند بهشت است همان راحت جاويد
جائيکه بداغي نطپد دل چه مقام است
چشم تو نه بست است مگر گفت و شنودت
محو خودي اي بيخبر افسانه کدام است
(بيدل) بگمان محو يقينم چه توان کرد
کم فرصتي از وصل پرستان چه پيام است