شماره ٢١٣: تو خود شخص نفسخوئي که با دل نيست پيوندت

تو خود شخص نفسخوئي که با دل نيست پيوندت
کدام افسون زنيرنگ هوس افگند در بندت
درين ويرانه عبرت برنگي بي تعلق زي
که خاکت نم نگيرد گر همه در آب افگندت
ندانم از کجا دل بسته اين خاکدان گشتي
دنائت ريشه ئي داري که نتوان از زمين کندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند ديوانه هستي خيالات عدم چندت
غبار کلفت خويشي نظر بند پس و پيشي
بغير از خود نميباشد عيال و مال و فرزندت
بهر دشت و دراز خود ميروي و باز مي آئي
تو قاصد نيستي تا عرصها هر سو دوانندت
زخود گر يکقلم جستي زوهم جزو کل رستي
تعلقها نفس واريست کاش از دل برارندت
دماغ فرصت اين مقدار باليدن نميخواهد
بگردون برده است از يکنفس سحر سحر خندت
زمينگيري برنگ سايه بايد مغتنم ديدن
چه خواهي ديد اگر در خانه خورشيد خوانندت
زدست نيستي جز نيستي چيزي نمي آيد
کجائي چيستي آخر که آگاهي دهد پندت
خرابات تعين بر حبابت خندها دارد
سبو بر دوش اوهامي هوا پر کرده آوندت
بحرف و صوت ممکن نيست تمثالت نشان دادن
نفس گيرد دو عالم تا به پيش آئينه دارندت
بمعني گر شريک معنيت پيدا نشد (بيدل)
جهان گشتم بصورت نيز نتوان يافت مانندت