تعين جز افسون اوهام نيست
نگين خنده ئي ميکند نام نيست
به بي مقصدي خلق تگ ميزند
همه قاصدانند و پيغام نيست
جهان سرخوش پستي فطرت است
هواهاست در هر سرو بام نيست
فروغ يقين بر دل کس نتافت
درين خانها وضع گلجام نيست
کسي تا کجا ناز سبزان کشد
بهندوستان يک گل اندام نيست
بهم دوستانرا غنودن کجاست
دو مغزي بهر جنس بادام نيست
بغفلت چراغان کنيد از عرق
که باليدن سايه بي شام نيست
دماغ حريفان حسرت رساست
بخميازه تر کن لبت جام نيست
چه اوج سپهر و چه زيرزمين
بهر جا توئي جاي آرام نيست
رعونت اگر نشه زندگيست
سرزنده با گردنت رام نيست
غبار عدم باش و آسوده زي
باين جامه تکليف احرام نيست
ضروري ندارم سخن ميکنم
اداهايم از عالم وام نيست
قناعت کفيل بهار حياست
گل طينتم (بيدل) ابرام نيست