شماره ١٩٦: تا حيرت خرام نوسامان ديده است

تا حيرت خرام نوسامان ديده است
چندين قيامت از مژه ام قد کشيده است
اين ما و من کز اهل جهان سرکشيده است
از انفعال آدم و حوا دميده است
آزادم از توهم نيرنگ روزگار
طاوس اين چمن زخيالم پريده است
پرواز نکهت چمن بي نشانيم
ذوق شکست بال برنگم کشيده است
کو منزل و چه امن که در کاروان شوق
آسودگي زآبله پا رميده است
پيچيده است بيخوديم دامن جهات
يعني دماغ گردش رنگم رسيده است
اين انجمن جنونکده انتظار کيست
آئينه تا نفس شمرد دل رميده است
ابروي يار بار تواضع نميکشد
خم در بناي تيغ غرور خميده است
ما و اميد در گره بي بضاعتي
يکقطره خون دلي که بصد جا چکيده است
همچون شرر نيامده از خويش رفته ايم
سامان اين بهار زگلهاي چيده است
عشق غيور اگر بستم ناز ميکند
دل هم بخون شدي جگري آفريده است
(بيدل) بطبع آبله پا نهفته ايم
لغزيدني که بر دو جهان خط کشيده است