شماره ١٩٤: تا بمطلوب رسيدن کاريست

تا بمطلوب رسيدن کاريست
قاصدان دوري ره طوماريست
مپسنديد درازي بنفس
که زبان تا نگزد لب ماريست
بوي گل تشنه تاليف وفاست
غنچه پاس نفس بيماريست
کو وفا تا کسي آگاه شود
که محبت بگسستن تاريست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخليده بدل ما خاريست
داغ سودا نتوان پوشيدن
شمع را گل بسر بازاريست
موي ژوليده دماغت نرساند
ورنه سر نيز همان دستاريست
اگر اينست دماغ طاقت
بر سرم سايه گل کهساريست
قصه عجز شنيدن دارد
در شکست پر ما منقاريست
مژه تهمت کش اشک آنهمه نيست
بزم صحبت قدح سرشاريست
غافل از نشه اين بزم مباش
خط پيمانه گريبان واريست
ندهي دامن تسليم از دست
گردن ما ز بلندي داريست
خضر توفيق بلد ميبايد
جبهه تا سجده ره همواريست
چند موهومي خود را شمرم
عدد ذره کم بسياريست
(بيدل) از قيد خودم هيچ مپرس
دامن سايه ته ديواريست