شماره ١٩٣: تا بکي خواهي ز لاف بخت برسرها نشست

تا بکي خواهي ز لاف بخت برسرها نشست
بر خط تسليم ميبايد چو نقش پا نشست
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کني
چون بخود پيچد گوهر در دل دريا نشست
برتريها منصب اقبال هر نااهل نيست
سرنگوني ديد تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبين بحر نقش موجي کي ماند نهان
گرد بيتابي چو رنگ آخر بروي ما نشست
آرميدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعله بيطاقت ما رفت از خود تا نشست
از گران جاني اسيران فلک را چاره نيست
صافها شد درد تا درد امن مينا نشست
پيکرم افسرد در راه اميد از ضعف آه
اين غبار آخر بدرد بي عصائيها نشست
نخلهاي اين گلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتي آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندي کرد استغنا نشست
صرف جستجوي خود کرديم عمرا ما چه سود
هستي ما هم بروز شهرت عنقا نشست
در کفن باقيست احرام قيامت بستنت
گر تو بنشستي نخواهد فتنه ات از پا نشست
(بيدل) از برق تمنايش سراپا آتشم
داغ شد هر کس به پهلوي من شيدا نشست