شماره ١٩١: بي محابا بر من مجنون ميفشان پشت دست

بي محابا بر من مجنون ميفشان پشت دست
چون سپر غافل مزن بر تيغ عريان پشت دست
بار هر دوشي بقدر دستگاه قدرت است
برنمي دارد بغير از زخم دندان پشت دست
چشم دنيا دار هر جا مي کشايد دام حرص
مي نهد بر خاک کشکول گدايان پشت دست
خاک گردم کز غبار سرنوشت آيم برون
چون نگين نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل در کار جهان کم کن که مانند هلال
ميشود از ناخنت آخر نمايان پشت دست
معني اقبال و ادبار جهان فهميد نيست
با وجود گنج در دست است عريان پشت دست
چشم وا کردن درين محفل شگون خوش نداشت
خورد سرتاپاي شمع آخر ز مژگان پشت دست
از مکافات عمل غافل نبايد زيستن
ميرسد از پشت دست آخر بدندان پشت دست
طينت تسليم خويان نيست باب انقلاب
هست دربست و کشاد پنجه يکسان پشت دست
ديده حق بين بر هم غير ميپوشي چرا
برچه عالم ميزني اي خانه ويران پشت دست
بي جمالت هر کجا بستيم احرام چمن
بازگشتيم از ندامت گل بدامان پشت دست
در غبار حاجت استغناي ما محجوب ماند
کف کشودن از نظرها کرد پنهان پشت دست
(بيدل) از خود رنگ و بوي اعتبار افشانده ايم
همچو گل مائيم و دامن تا گريبان پشت دست