بي ساز انفعال سراپاي من تهيست
چون شبنم از وداع عرق جاي من تهيست
نيرنگ عالمي بخيالم شمرده گير
صفر ز خود گذشته ام اجزاي من تهيست
رنگي ندارد آئنه مشرب فنا
از گرد خويش دامن صحراي من تهيست
دل محو مطلق است چه هستي کجا عدم
از هرچه دارد اسم معماي من تهيست
چون صبح بالي از نفس سرد مي زنم
عمريست آشيانه عنقاي من تهيست
از نقد دستگاه زيانکار من مپرس
امروز من چو کيسه فرداي من تهيست
چون پيکر حبابم از آفت سرشته اند
از مغز عافيت سري بي پاي من تهيست
يا رب نقاب کس ندرد اعتبار پوچ
از يک حباب قالب درياي من تهيست
تا کي فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و ميناي من تهيست
(بيدل) سر محيط سلامت چه موج و کف
تا او بجاست جاي تو و جاي من تهيست