شماره ١٧٧: بيا که هيچ بهاري بحسرت ما نيست

بيا که هيچ بهاري بحسرت ما نيست
شکسته رنگي اميد بي تماشا نيست
بقدر پر زدن ناله وسعتي داريم
غبار شوق جنون مشرب است صحرا نيست
زما و من بسکوت اي حباب قانع باش
که غير ضبط نفس نام اين معما نيست
غنا مخواه که تمثال هستي امکان
برون آئينه احتياج پيدا نيست
چو موج اگر بشکستي رسي غنيمت دان
درين محيط که جز دست عجز بالا نيست
بهرچه مي نگري پرفشان بيرنگيست
که گفته است جهان آشيان عنقا نيست
اگر زوهم برائي چه موج و کو گرداب
جهان بخويش فرو رفته است دريا نيست
حساب هيچکسي تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستي فنا هم از ما نيست
بآرميدگي شمع رفته ايم از خويش
دليل مقصد از سرگذشتگان پا نيست
به هرزه بال ميفشان درين چمن (بيدل)
که هر طرف نگري جز در قفس وا نيست