بندگي هنگامه عشرت پرستيها بس است
طوق گردن همچو قمري خط جام ما بس است
غير داغ آرايش دل نيست مجنون مرا
جوهر آئينه اين دشت نقش پا بس است
گر بساط راحت جاويد بايد چيدنت
يک نفس مقدار در آئينه دل جابس است
مي پرستان فارغ اند از عرض اسباب کمال
موج صهبا جوهر آئينه مينا بس است
هرزه زين طوفان بروي آب نتوان آمدن
گوهر ما را کنار عافيت دريا بس است
عرض هستي گر باين خجلت کشايد بال ناز
گرد پروازت همان در بيضه عنقا بس است
در بساط دهر کم فرصت چه پردازد کسي
بهر خجلت گر نباشد حاجت استغنا بس است
داغ نيرنگيم تاب آتش ديگر کراست
دوزخ امروز ما انديشه فردا بس است
حاجت سنگ حوادث نيست در آزار ما
موي سر چون کاسه چيني شکست مابس است
يکشرر برق جنون کار دو عالم مي کند
انتقام از هر چه خواهي آتش سودا بس است
گر نباشد ساز گل گشت چمن (بيدل) چه غم
بادبان کشتي من دامن صحرا بس است