شماره ١٦٤: بسکه سود اي توام سر تا بپا زنجير پاست

بسکه سود اي توام سر تا بپا زنجير پاست
موي سر چون دود شمعم جمع با زنجير پاست
اشکم و بر انتظار جلوه ئي پيچيده ام
ياد آن گل شبنم شوق مرا زنجير پاست
همتي اي ناله تا دام تعلق بکسليم
يعني از خود ميرويم و رهنما زنجير پاست
عالم تسخير الفت هم تماشاکرده ني است
جلوه اش را حلقهاي چشم ما زنجير پاست
ما سبکروحان اسير سادگيهاي دليم
عکس را در آئينه موج صفا زنجير پاست
کو خروشي تا پرافشانيم و از خود بگذريم
چون سپند اينجا همين ضبط صدا زنجير پاست
از شکست دل چه ميپرسي که مجنون مرا
نقش پاهم ناله فرسود است تا زنجير پاست
با همه آزادي از جيب تعلق رسته ايم
سرو را سر رشته نشو و نماز زنجير پاست
تا نفس باقيست بايد با علايق ساختن
خضر را هم الفت آب بقا زنجير پاست
بيشتر در طبع پيران آشيان دارد امل
حرص سودا پيشه را قد دو تا زنجير پاست
آنقدر وسعت مچين کز خويش نتواني گذشت
اي هوس پيرايه دامان رسا زنجير پاست
غافل از قيد هوس دارد بجا افسردنت
اندکي برخيز تا بيني چها زنجير پاست
آشيان ساز تماشاخانه بيرنگييم
شبنم ما را همان طبع هوا زنجير پاست
اينقدر بي اختيار از اختيار افتاده ايم
دست ما بر دست ما سنگ است و پا زنجير پاست
(بيدل) از کيفيت ذوق گرفتاري مپرس
من سري دزديده ام در هر کجا زنجير پاست