بسکه اين گلشن افسرده کدورت رنگ است
نفس غنچه بر آئينه شبنم زنگ است
از تماشاگه حيرت نتوان غافل بود
بزم بي رنگي آئينه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قيد مذاهب بگريز
عافيت نيست در آن بزم که سازش جنگ است
هر طرف موج خياليست بطوفان همدوش
کشتي سبز فلک غرقه آب بنگ است
غره هرزه دويهاي طلب نتوان بود
سر ما سجده فروش کف پاي لنگ است
ثمر کينه دهد مهر بطبع ظالم
آتش است آنهمه آبي که نهان در سنگ است
دوري دامن وصل است بخود پيچيدن
غنچه گر واشود از خويش گلش در چنگ است
طلبم تا سر کوي تو بپرواز کشيد
آب خود را چو بگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشاني نيست
ساز پروانه اين بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همه تن پروازيم
خون ما را دم بسمل ز چکيدن ننگ است
مفت آن قطره کزين بحر تسلي نخريد
بي طپيدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نيست جدا عشرت مجنون (بيدل)
شور زنجير نواسنج هزار آهنگ است