برگ و سازم جز هجوم گريه بيتاب نيست
خانه چشمي که من دارم کم از گرداب نيست
رشته قانون يا سم از نواهايم مپرس
در گسستن عالمي دارم که در مضراب نيست
تا بذوق گوهر مقصد توان زد چشمکي
در محيط آرزو يک حلقه گرداب نيست
دست و پا از آستين ود امن آنسو ميزنيم
مشرب ديوانگان زنداني آداب نيست
در شبستان سيه بختي ز بس گم گشته ايم
سايه ما نيز بار خاطر مهتاب نيست
زاهدا لاف محبت ميزني هشيار باش
زخم شمشير است اين خميازه محراب نيست
خار خار بور يا و دلق فقر از دل برآر
آتش است اي خواجه اينها مخمل و سنجاب نيست
ديدها باز است و اسباب تماشا مغتنم
ليک در ملک خرد جز جنس غفلت باب نيست
ز اختلاط سخت رويان کينه جولان ميکند
سنگ و آهن تا بهم نايد شرر بيتاب نيست
حال دل پرسيده ئي بيطاقتي آماده باش
شوخي افسانه ما دستگاه خواب نيست
مدعا تحقيق و دل جنس اميد آه از شعور
ما چنان آئينه داريم کانجا باب نيست
آنچه ميگويند عنقا اي ز خود غافل توئي
گر تواني يافت خود را مطلبي ناياب نيست
شوخي تمثال هستي برنتابد پيکرم
آنقدر خاکم که در آئينه من آب نيست
(بيدل) آن برق نظرها آنچنان در پرده ماند
غافلان گرم انتظار و محرمان را تاب نيست