او گفتن ما و تو بهررنگ ضرور است
اينش مکن انديشه که او از همه دور است
آئينه تنزيه و کدورت چه خيال است
جائيکه بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانه ات از فهم حقيقت
اين پنبه گوشت اثر آتش طور است
ياران بتلاش من مجهول بخنديد
او در بر و من دربدر آخر چه شعور است
بر صبحدم گلشن ايجاد منازيد
هنگامه بنياد تبسمکده شور است
دم سردي ياران جهان چند نهفتن
دندان بهم خورده سرمازده عور است
از شخص بتمثال تسلي نتوان شد
زحمت کش صيقل نشوي آينه کور است
جائيکه خموشي است سر و برگ سلامت
هر گاه زبان بال کشايد پر مور است
پر غره مباشيد چه تحقيق و چه تقليد
اينها همه بيحاصلي عشق غيور است
(بيدل) بتو در هيچ مکان راه نبرديم
آئينه سرابست که تمثال تو دور است