اوج جاه آثارش از اجزاي مهمل ريخته است
خار و خس از بس فراهم گشته اين تل ريخته است
صورت کار جهان بي بقا فهميدني است
رنگ بنيادي که ميريزند اول ريخته است
چشم کو تا از سواد فقر آکاهش کنند
شب زانجم تا چراغ بزم مکحل ريخته است
سستي فطرت زآهنگ سعادت بازداشت
رشته هاي تابدار اکثر بمغزل ريخته است
طبعها محرم سواد مکتب آثار نيست
ورنه اينجا يکقلم آيات منزل ريخته است
صاف معني از تقاضاي عبارت درد شد
کس چه سازد ماده اعلي باسفل ريخته است
در کمينگاه حسد هر چند سر خارد کسي
طعن مجهولان چو خارش بر سر کل ريخته است
جسم و جان تهمت پرست ظاهر و مظهر نبود
آگهي بر ما غبار چشم احول ريخته است
تا خمش بوديم وحدت گردي از کثرت نداشت
لب کشودن مجمل ما را مفصل ريخته است
گرد غفلت رفته اند از کارگاه بوريا
اين سياهي بيشتر بر خواب مخمل ريخته است
تا توانائيست اينجا دست ناگيراکر است
نقد اين راحت قضا در پنجه شل ريخته است
(بيدل) از درد سر پست و بلند آزاده ايم
وضع همواري جبين ما زصندل ريخته است