شماره ٨٣: آمد و رفت نفس نيرنگ طوفان بلاست

آمد و رفت نفس نيرنگ طوفان بلاست
موج اين دريا بچشم اهل عبرت اژدهاست
هر چه کم گرديم از خويش اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگين شهرت فروش نامهاست
تا زنقش پاي گلگون بيستون داد سراغ
کوهکن را در نظر هر سنگ لعل بي بهاست
عشق دور است از تسلي ورنه مجنون مرا
نقش پاي ناقه هم آئينه مقصد نماست
طره او بسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگ گل شانه هم انگشت در رنگ حناست
در طريق جستجو هر نقش پايم قبله ايست
غرقه اين بحر را هر موج محراب دعاست
ميتوان کردن زبيرنگي سراغ هستيم
ناله ام آئينه تمثال من لوح هواست
زين کدورت رنگ بنيادي که داري در نظر
سايه مي بيني نمي فهمي که نورت زير پاست
منت صيقل بصد داغ کدورت خفتن است
بي صفائي نيست تا آئينه ما بي صفاست
سايه ايم از دستگاه ما سيه بختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنيامد روز ماست
احتياج است آنچه بيماري مقرر کرده اند
درد اگر بر دل گران است از تقاضاي دواست
معني آشفتگي (بيدل) ززلف يار پرس
نسخه فکر پريشان جمع در طبع رساست