آزادگي غبار در و بام خانه نيست
پرواز طايريست که در آشيانه نيست
هر جا سراغ کعبه مقصود داده اند
سرها فتاده بر سر هم آستانه نيست
شمع و چراغ مجلس تصوير حيرت است
در آتشيم و آتش ما را زبانه نيست
داد شکست دل که دهد تا فغان کنيم
پرد از موي چيني ما کار شانه نيست
وامانده تعلق رزق مقدريم
دام و قفس بغير همين آب و دانه نيست
طبع فسرده شکوه همت کجا برد
در خانه آتشيکه توان زد بخانه نيست
امشب بوعده ئي که زفردا شنيده ئي
گر آگهي مخسپ قيامت فسانه نيست
جائيکه خامشان ادب انشاي صحبت اند
آئينه باش پاي نفس در ميانه نيست
مردان نفس بياد دم تيغ ميزنند
ميدان عشق مجلس حيز و زنانه نيست
ما را بهستي و عدم و هم چون شرار
فرصت بسي است ليک دماغ بهانه نيست
خفته است گرد مطلب خاک شهيد عشق
گر خون شود که قاصد ازين جا روانه نيست
(بيدل) اگر هوس ندرد پرده حيا
وحدت سراي معنيت آئينه خانه نيست