شماره ٧٤: آتش وحشتم آنجا که برافروخته است

آتش وحشتم آنجا که برافروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خيال است دل از داغ تسلي گردد
اخگرم چشم بخاکستر خود دوخته است
گفتگو آينه پرداز محبت نشود
بنفس هيچکس اين شعله نيفروخته است
از قماش بد و نيک دو جهان بيخبرم
چون حيا پيرهن ما نظر دوخته است
ذره نيست که خورشيد نمائي نکند
گرد راهت چه قدر آينه اندوخته است
نتوان محرم تحقيق شد از علم و عمل
وصفها ساخته و ما و من آموخته است
پاي اسرار محبت بهوس نايد راست
شمع برقشقه و زنار چها سوخته است
اي نفس مايه دکانداري هستي تا چند
آسمان جنس سلامت بتو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل (بيدل) ما
ابجد چاک گريبان ز که آموخته است